توضیحات
کتاب داستان شمال و جنوب
North and South
نویسنده: الیزابت گاسکل
سطح: Intermediate
ژانر: رمان
حجم کتاب: طولانی تر
انگلیسی: بریتانیایی
کل کلمات: 33234
کلمات منحصر به فرد: 1884
ادیس و مارگارت دختر خاله بودند. آنها زمان زیادی را باهم سپری کرده بودند و هم دیگر را دوست داشتند. ادیس داشت ازدواج میکرد و میخواست با شوهرش زندگی کند، بنابراین مارگارت به خانه برگشت و خانه خاله اش جایی که برای تعطیلات در آنجا بود را ترک کرد. او دختر یک کشیش بود و آنها در خانه کشیش زندگی میکردند. آنجا همانند یک روستا در یک شعر، خیلی دوست داشتنی و زیبا بود. خانواده فقیری داشت. آنها اسبی نداشتند و مجبور بودند مسافت طولانی راه بروند. وقتی مارگارت به هالستون آمد، او متوجه شد که خانواده اش تغییر کرده است. مادرش خیلی ناخشنود بود و پدرش خیلی غمگین، یک اضطرابی در چهره اش بود. مارگارت برای چنین ناخشایندی آمادگی نداشت. هر روز عصر بعد از چایی، کشیش در کتابخانه اش ناپدید میشد. او گفت که خیلی مطالعه میکند. اما یک بار دخترش را به اتاق صدا زد و رازی را بر او آشکار ساخت، که باعث شد قلب او بشکند…
Edith and Margaret were cousins. They spent a lot of time together and love each other. Edith was going to get marry and live with her husband, so Margaret has to go home and left the aunt’s house where she was on holidays. She was a daughter of a vicar and they lived in a vicarage. That place was like a village in a poem, very lovely and beauty. The family was poor. They did not have any horses and had to walk a lot. When Margaret came to Helstone, she noticed that her parents have changed. Her mother seemed deeply discontented and father was sad, there was an anxiety on his face. Margaret was unprepared for this discontent. Every evening, after tea, the vicar
disappeared in his library. He told that he studied a lot. But ones he called to his
…daughter in that room and opened to her a secret, which could break her heart
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.